سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امکانات

درباره نویسنده
طلبه های ونوسی
مدیر وبلاگ : دختران طلبه[41]
نویسندگان وبلاگ :
هلیا ونوسی[7]
هدی ونوسی[14]

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز :1318
آی دی نویسنده
رایانامه

خوراک وبلاگ



نمیدانید خوراک چیست؟

با عضویت در وبلاگ تمام مطالب به ایمیل شما فرستاده می شود.  


آرشیو وبلاگ


سلام
از ونوس نیامده ایم
نسوان تک وجهی
شیر صفتان!!
جامعة الزهرا از نگاه دوربین
مزاحم
سرویس جامعه الزهرا !
عزاداری مدرن!
غزه! غزه! به دادشان برسیم
حاج آقا تو حرف نزن
هر عیب که هست از مسلمانی ماست
حجاب و ترک خودآرایى در انظار عموم
آیا از جنگ بین دو جنس خسته نشده اید؟
از شادى تا اندوه
طلبه های ونوسی(دختران طلبه)
اهانت تا کجا؟!
مبلغ کوچولو
دلمان برای وحدت تنگ شده!
چادر برای آقایون ، سبیل برای خانم ها
دور از جان خر
صدایی که من را زمین گیر کرد
کارشناسی ارشد
برای خودم شخصیت قائلم
دلم جنوب می خواهد
فقر فرهنگی
مباحثه
به جای مادر
از خانم های طلبه بدم می اید
شب...
با خط لب بنویس!
شما هم عمامه می ذارید؟
این همه هیاهو برای چه؟؟؟
تهران شهر اخلاق...
من روضه ام
آقا بوق نزن!
بیسواد! به خودتم می گی آخوند؟
وقتی بعضی چیزها عادی شود...
سنجش به سبک دقت
هزار همه
عباس، ای نمایشگاه زیبایی
ای کاش من جای تو بودم
بیانیه
ببخشید من عذر دارم!
چرا هل می دی؟


پیوندها




موسیقی وبلاگ




لوگوی وبلاگ


طلبه های ونوسی


چند روزی سرم برای طراحی مجلات وزارت خانه‌ای گرم بود.
طراحی صد صفحه «طرح اجرایی» که باید سه روز ِ تحویل می‌دادم!
در اوج امتحانات، استرس سر موقع تحویل دادن کار هم برایم قوز بالای قوز شده بود!
برای همین، بیشتر از قبل در حین انجام کار از کلید ترکیبی کنترل ز ِد (ctrl+z)(همان undo) استفاده می‌کردم تا اشکالات حالت قبلی را برطرف و یا با حالت جدید مقایسه کنم ببینم کدام بهتر است!
هر وقت به مرحله‌ای می‌رسیدم که قسمتی از طرح کامل شده بود، با ctrl+s آن را ذخیره و ادامه می‌دادم.
.
.
پیش تر به خودم می گفتم ای کاش زندگی ما هم (ctrl+z) داشت، هر وقت می‌دیدیم اشتباه کردیم خیلی راحت به حالت قبلی بر می‌گشتیم، اصلاح می‌کردیم، جبران می‌کردیم و ... و هر وقت مطمئن شدیم دیگر خطائی در کار ما نیست با (ctrl+s) آن را ذخیره و همان راه را ادامه می‌دادیم...
.
.
اما حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم خدا چیزهای با ارزش‌تر از (ctrl+z) در وجودمان قرار داده، چیزهایی مثل وجدان، تأمل، عاطفه، دقت، صبر، ظرافت، خود نگهداری، شجاعت و ... چیزهایی که اگر هر کدامشان را به موقع بکار بگیریم دیگر جایی برای کنترل ز ِد باقی نمی‌ماند...


نویسنده : دختران طلبه ، ساعت 7:51 عصر روز یکشنبه 90 تیر 5

خیابان صدای جیغ و دادش را در گلو می‌چرخانید
گوش کسی بدهکار نبود
ناگهان ترمزی صدای جیغ را برید
گام‌ها به سمت جیغ شتافتند
دختری گرفتار در چنگال خبیث نرهای تشنه
ناجیان به سمت شغال‌ها می‌دویدند
شغال‌ها نه غیرت دارند نه مردانگی
شیشه‌ای می‌شکند
حالا ناجی فقط خون می‌بیند از پشت تکه شیشه‌های خرد شده در چشمش
دخترک رها می‌شود
و خون‌ها جاری...
خیابان سرش را پایین می‌اندازد
از شرم چشمان تو

امجروح شدن یک روحانی توسط اراذل هنگام نجات یک دختر
حجة الاسلام فروزش امام جماعت دانشگاه علوم پزشکی تهران


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 10:36 صبح روز چهارشنبه 90 خرداد 18

می‌گفت وقتی در مقابل یک غول سیاه قرار می‌گیری، دو عکس‌العمل می‌توانی از خودت نشان دهی.
یا بگویی:"وایی چقدر بزرگه زورم بهش نمی‌رسه و از ترس پا به فرار بزاری"
و یا بگویی:" خدا رو شکر اینقدر بزرگه، هر چی تیر بهش بزنم آخرش به یه جایی می‌خوره.." و نا امید نمی‌شوی.

مدام در حرفهایش از رضایت خدا صحبت می‌کرد، از داستان حضرت علی(ع) وقتی که عمرو بن عبدود آب دهان بر صورتش ریخت...

می‌گفت جوان امروز ما، می‌خواهد در مقابل تضییع حقوق بشر کاری کند، دو سال زحمت می‌کشد ولی نتیجه‌ایی نمی‌بیند، خسته می‌شود و کنار می‌گذارد ولی اگر به استاندارد خودمان که همان رضایت خداست و از استانداردهای بقیه هم خیلی بالاتر است توجه کند، اگر سالها بخاطر فعالیت هایش هم داخل زندان باشد و هیچ پیروزی هم نبیند، آن را پیروزی خواهد دید و احساس شکست نمی‌کند...

تمام الفاظ‌ش، صحبت‌هایش، حرکاتش، خنده‌هایش... برایم رشک برانگیز بود. روح یک مسلمان واقعی در چهره اش کاملا مشهود بود و من چقدر احساس حقارت کردم در مقابل این مرد...


می‌گفت با تعصب نمی‌توان برای حقوق بشر کاری کرد، اگر قاتل حضرت علی (ع) حق دارد پس هر کسی در این دنیا حق خواهدداشت. می‌خواهد وهابی باشد، سنی، کافر و ... مهم انسان بودن آن است...

به قول خودش، فعالیت در زمینه حقوق بشر را، با نصف میز ناهار خوری خانه‌ش شروع کرد. و الان 13 سال است در این زمینه فعالیت می‌کند، و چه کسانی که در سرتاسر دنیا در زندانهای مختلف بودند را با فرستادن وکیل آزادشان کردند، کسانی که هیچ کس حتی جرأت بردن نام‌شان را نداشتند چه برسد به وکالت و دفاع از آنان!

پینوشت................................
ـتوفیق داشتیم هفته‌ی گذشته با جمعی از دوستان غیر ایرانی از کشورهای مختلف، جلسه ایی دوستانه با مسعود شجره، رئیس کمیسیون حقوق بشر مسلمانان در لندن را داشته‌باشیم، و این نوشته ماحصل گفتگوی ما با ایشان بود.
ـ حیف همسرشان مریض بود و نشد با او هم دیدار کنیم. ولی مسعود شجره وعده‌ی دیدار همسرش را سال آینده به ما داد... انشاءالله
ـ این لینک هم یکی از مخاطبان نوشته. خواندنی ست +
ـ در ادامه مطلب می‌توانید عکس‌های بیشتری از فعالیت ها و حضور ایشان در صحنه‌های مختلف را مشاهده کنید.
ادامه مطلب...

نویسنده : دختران طلبه ، ساعت 11:27 عصر روز جمعه 90 خرداد 6

نفس که می‌کشی آرام می‌شوم دلت که می‌گیرد گریان می‌شوم؛ آهـ که می‌کشی زار می‌زنم؛ لبخند که می‌زنی ذوق می‌کنم؛ مرا که از خود دور می‌کنی و سرم فریاد می‌کشی نگاهت می‌کنم/
ابتدا جزئی از من هستی؛ به دنیا می‌آیی... درد می‌کشم جوری که خدا می‌گوید اگر در آن حال بمیرم شهید مرده‌ام...

کوچک که هستی هم بازی ات هستم؛ مدرسه که می‌روی هم‌کلاسی؛ بزرگ که می‌شوی دوست و بزرگتر که می‌شوی گاهی می‌شوم غریبه با تو...
یادت نرود من همانم که هم بازی تو بوده‌ام/ من همانم که هم درست بوده‌ام/ من عوض نشده‌ام... تو بزرگ شده‌ای...
هرچه بزرگتر می‌شوی از من دور می‌شوی و من هنوز لبخند را بر چهره دارم/
گاهی تو را نفرین می‌کنم بعد که آرام می‌شوم از ته دل از خدا می‌خوام نفرینم اثر نکند/

من همانم که هستم/
نوبت توست بگویی دوستم داری اما من که می‌دانم...
همین بس است...
من مادرم...


نویسنده : هلیا ونوسی ، ساعت 11:57 عصر روز یکشنبه 90 خرداد 1

از مباحث روانشناسی خوشم می‌آید.
درست از زمانی‌که متوجه شدم، این علم چه وسیله‌ی خوبی است برای خدمت به اسلام...

دوستم رشته روانشناسی می‌خواند.
دعوتم کرد سر یکی از کلاس هایشان حاضر شوم.
استاد از اثرات رقص برای درمان افسردگی گفت...
گفت و گفت...
من اجازه خواستم، و نظر مخالفم را ارائه دادم همراه با دلیل!
و این شد که تا آخر کلاس حاج خانوم خطابم کرد...
"حاج خانوم اینجا نظری ندارن؟ حاج خانوم جلسات آیند هم تشریف بیارن مشعوف بشیم!"
و هر آنچه در چنته داشت برای تحقیرم استفاده کرد...

سکوت کردم
و سکوت می‌کنم در مقابل کسانی که بجای برخورد جدی با علم آن را به شوخی می‌گیرند.
کسانی که ادعای مدرینته بودن دارند ولی آن را در کروات و کت و شلوار می‌بینند!
و آن در سطوح مبتذل تعریف می‌کنند!
گلایه‌ایی ندارم! مدرنیته‌ی دست خورده‌ی فهم نشده‌ی دست افراد ضعفای روشنفکر در جامعه‌ی ما، ثمره‌اش بیش از این نخواهدبود...
اینها هیچ وقت نمی‌توانند از ثمرات مثبت مدرنیته استفاده کنند.
و بدتر از خود غربی‌ها، اثرات منفی‌ش دامن گیرشان خواهد شد.


نویسنده : دختران طلبه ، ساعت 11:9 عصر روز یکشنبه 90 اردیبهشت 4

وقتی عمر و ابوبکر نتوانستند از امام علی(ع) بیعت بگیرند، سراغ حضرت فاطمه (س) رفتند.  فاطمه(س) رو به دیوار کرد. سلام کردند. پاسخ نداد.
ابوبکر: محبوبه‌ی رسول خدا(ص)! به خدا! نزدیکان پیامبر از نزدیکان خودم برایم عزیزترند. تو از عایشه برایم محبوب‌تری. دوست داشتم وقتی پدرت از دنیا رفت، من به جای او می‌رفتم! من فضیلت تو را می‌دانم. فکر می‌کنی تو را از ارث محروم کرده‌ام؟ نه! رسول خدا خودش گفت: ما ارث نمی‌گذاریم، هرچه از ما باقی می‌ماند، صدقه است!
فاطمه(س): اگر حدیثی از پیامبر بگویم، به آن عمل می‌کنید؟
ابوبکر و عمر: آری!
فاطمه(س): شنیده‌اید که پیامبر می‌گفت: خشنودی من در خشنودی فاطمه و خشم من در خشم فاطمه است. هرکس دخترم فاطمه را دوست داشته باشد، گویا مرا دوست داشته و هرکس او را خشنود کند، مرا خشنود کرده و هرکس او را خشمگین کند، مرا خشمگین کرده است؟
عمر و ابوبکر: آری! شنیده‌ایم!
فاطمه(س): در پیشگاه خدا و فرشتگانش گواهی می‌دهم شما دو نفر نه‌تنها مرا خشنود نکرده‌اید، بلکه مرا به خشم آورده‌اید. وقتی به دیدار پیامبر بروم، حتماً از شما دو نفر شکایت خواهم کرد! (1)

                                                                  ***
(وقتی امام علی را از خانه بیرون کشیدند، فاطمه(س) به سمت مقبره پیامبر راهی شد. همه زنان هاشمی به دنبالش راه افتادند. فریاد زد:)
ـ دست از سر پسر عمویم بردارید!
به خدا اگر دست از سرش برندارید، گیسو پریشان می‌کنم، پیراهن رسول خدا را بر سر می‌نهم و فریاد می‌زنم و خدا را می‌خوانم! شتر صالح که برای خدا از فرزند من ارزشمندتر نبود!
(سلمان:) ـ نزدیکش بودم. با همین چشم‌های خودم دیدم که دیوارهای مسجد پیامبر از زمین بلند می‌شوند جوری که آدم می‌توانست از زیر آن رد شود.
به سراغش رفتم و گفتم: خانم من! سرور من! خداوند پدرت را از روی رحمت و مهربانی فرستاد، شما هم خشمگین مباش!
فاطمه(س) بازگشت. دیوارها به سر جای خویش بازگشتند و گرد و غبارشان همه جا را پر کرد.(2)

                                                                  ***
عباس: علی! فکر می‌کنی چرا عمَر از همه کارگزارانش غرامت می‌گیرد، ولی از قنفذ نمی‌گیرد؟
علی(ع) نگاهی به اطرافیانش کرد. چشمانش غرق اشک شد و گفت: به خاطر سپاسگذاری از او بابت ضربه‌ای که به فاطمه(س) زد و جانش را گرفت. اثر آن ضربه مثل دستبندی دور بازویش مانده بود.(3)

----------------------------------------------------------
(1): امامت‏وسیاست/ ابن قتیبه (دانشمند اهل سنت)/ج1/ص31
(2): اعلموا انی فاطمه/ عبدالحمید المهاجر/ ج 8/ ص 719
(3): همان/ ص 723


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 11:28 عصر روز شنبه 90 فروردین 27

بعد از ادای احترام و بوسیدن در حرم به آرامی از صحن مطهر خارج شدم.
چشمم خورد به پیرمرد دست‌فروشی که کارت شارژ می‌فروخت.
نمی‌دانم چطور شد به سمت‌ش رفتم و پرسیدم: " کارت پنج تومانی هاتون چنده؟"
گفت : "پنج تومنی‌ها ، پنج‌و پونصد میشه"

به خودم گفتم 15 دقیقه دیگر به خانه می‌رسم و با نت می‌خرم.
گفتم: "ممنون نمی‌خوام" و برگشتم...

یک قدمی بر نداشته بودم، از پشت سر صدایم زد 
با صدای لرزان و معصومانه‌اش گفت:
"دخترم نمی‌خوایی امروز ما یه نون سنگک بخوریم؟"

دلم سوخت، اما نه برای پیرمرد، برای خودم که...

..........................
خیلی اوقات کوتاه‌ترین حرف‌ها از ناشناس‌ترین افراد تلنگری‌ست برای ما
اینکه در همین نزدیکی‌ها خیلی‌ها هستن، نفس می‌کشند، زندگی می‌کنند و خدا توفیق واسطه شدن برای استجابت دعایشان را به ما داده...
و ما چقدر لبیک گفتیم!


نویسنده : دختران طلبه ، ساعت 11:27 عصر روز شنبه 90 فروردین 20

کتاب زن/ فاطمه فاطمه است، نوشته دکتر علی شریعتی، ص 152:
و(علی) کودک بود، هشت یا ده ساله، و در خانه‌ی پیغمبر که شبی وارد اتاق پدر و مادرش شد: محمد و خدیجه!
دید که دارند به خاک می‌افتند و می‌نشینند و بر‌می‌خیزند و زیر لب چیزی می‌گویند: هر دو با هم. و هیچکدام به او توجهی ندارند. در شگفت ماند، در آخر پرسید: چه  می‌کنید؟ پیغمبر گفت:
ـ نماز می‌خوانیم، من مأمور شده‌ام تا پیام اسلام را به مردم ابلاغ کنم و آنان را به یکتایی الله و رسالت خویش بخوانم. ای علی ترا نیز بدان می‌خوانم.

خطبه 131 نهج البلاغه:

اللهم انی اول من أناب و سمع و أجاب لم یسبقنی الا رسول الله بالصلاه.
خدایا من نخستین کسی هستم که به تو روی آورد و دعوت تو را شنید و اجابت کرد. در نماز کسی از من جز رسول خدا پیشی نگرفت.

کتاب زن/ فاطمه فاطمه است:
و علی گرچه هنوز کودکی است خردسال و در خانه‌ی محمد زندگی می‌کند و سراپا غرقه در محبت‌ها و بزرگواری‌های او است، اما علی است. او بی‌اندیشه آری نمی‌گوید. ایمان او باید بر خردش بگذرد و سپس به دلش راه یابد. در عین حال زبانش لحن سن و سال خویش را دارد.
ـ اجازه بدهید با پدرم، ابوطالب، در میان بگذارم و با او در این کار مشورت کنم، سپس تصمیم می‌گیرم.
و بیدرنگ از پله‌ها بالا رفت تا در اتاقش بخوابد.
اما این دعوت، دعوتی نیست که علی را ـ هرچند هشت یا ده ساله ـ آرام بگذارد. تا سحرگاه بدان می‌اندیشد و بیدار می‌ماند...
صبح گفت: من دیشب با خودم فکر کردم، دیدم خدا، در آفرینش من، با پدرم ابوطالب، مشورت نکرد و اکنون من چرا در پرستش او باید از وی نظر بخواهم؟ اسلام را به من بگوی. و پیغمبر گفت و او گفت: می‌پذیرم.

خطبه 192:
 شما موقعیت مرا نسبت به رسول خدا در خویشاوندی نزدیک، در مقام و منزلت ویژه می‌دانید، پیامبر مرا در اتاق خویش می‌نشاند، در حالی که کودک بودم مرا در آغوش خود می‌گرفت...
من نور وحی و رسالت را می‌دیدم و بوی نبوت را می‌بوییدم من هنگامی که وحی بر پیامبر فرود می‌آمد ، ناله‌ی شیطان را شنیدم. گفتم ای رسول خدا، این ناله‌ی کیست؟ گفت: شیطان است که از پرستش خویش مأیوس گردید. سپس فرمود: «علی! تو آنچه را من می‌شنوم می‌شنوی و آنچه را که من می‌بینم، می‌بینی جز اینکه تو پیامبر نیستی بلکه وزیر من بوده و به راه خیر می‌روی»

***


_ کسی که خود صدای وحی را می‌شنید (تسمع ما أسمع) و جبرئیل را  می‌دید (تری ما أری) و ناله‌ی شیطان را شنید، نیاز به فکر کردن و مشورت با پدرش دارد؟

_ کسی که وقتی در خانه کعبه متولد شد در همان نوزادی ده سال پیش از رسالت پیامبر و نزول قرآن سوره مؤمنون را خواند، قرآن و وحی و نماز را نمی‌شناسد؟ 

_ بی‌سبب نیست که ائمه فرمودند: روایاتی که اهل سنت در مورد ما نقل می‌کنند را نقل نکنید حتی اگر در فضایل ما باشد، چون آنها زهرشان را ریخته‌اند.

_ غفلت ما از آنجا ناشی می‌شود که به روایات معتبر خود که می‌گوید «علی اولین کسی بود که ایمان ‌آورد» توجه نمی‌کنیم و روایات اهل سنت را که گفته‌اند «علی اولین مردی بود که اسلام آورد» یا «علی اولین بچه‌ای بود که اسلام آورد» و بعد عدم اهمیت اسلام آوردن بچه را مطرح می‌کنند، حتی در کتب تاریخی خود مورد استفاده قرار می‌دهیم.

_ و وای به حال ما روزی که بگوییم که خب چه اهمیتی دارد که خدیجه اول اسلام آورده باشد یا علی؟
_ و وای به حال ما روزی که از کنار همه چیز به همین راحتی بگذریم. تا روزی چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم دیگر هیچ افتخاری برایمان نمانده است!

***

_ در این پست کتاب دکتر شریعتی انتخاب شد، چون خوانندگان بیشتری دارد و خود ایشان درخواست نقد کتاب هایشان را داده اند وگرنه این اشتباهات مختص به این کتاب نیست.

_ این پست با توجه به پیام های دوستان و نظرات دلسوزانه برخی از آنها و پس از مطالعات مجدد بنده پس از مدتی تا حدودی ویرایش شد. شاید بعد از مطالعات بیشتر تغییرات بیشتری حاصل شود!

_ به دوستان دیگر هم پیشنهاد می کنم پیش از شناخت کامل دکتر شریعتی یک جانبه به قاضی نروند.


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 10:37 عصر روز دوشنبه 89 اسفند 16

مردم ما وقتی نام «قائم» را می‌شنوند، بر می‌خیزند.
مردم ما وقتی نام «محمد» را می‌شنوند صلوات می‌فرستند.
مردم ما وقتی آب می‌نوشند به «حسین» سلام می‌دهند.

مردم ما وقتی از کنار حرم می‌گذرند، دست به سینه می‌گذارند و سلام می‌کنند.
چشمه‌های داغدار مردم ما هر محرم و فاطمیه فوران می‌کند.
مردم ما مشک مشک برای طفلی که خشکی گلویش را با تیر، تَر کردند، اشک می‌ریزند.
کافی است به مردم ما بگویی «در سوخته» دلهای سوخته‌شان گُر می‌گیرد.

مردم ما دل دارند.

آهای فتنه‌گران دنیا! دنبال چه فتنه‌ای در ما می‌گردید؟
آهای جلادان بی‌رحم! چرا مردم ما را به کیش خود می‌بینید؟
مردم ما به اندازه‌ی کافی داغ دیده‌اند.

چرا داغ تهمت‌های سوزناک را به پیشانی‌شان می‌نهید؟

مردم ما دلشان به امامی خوش است که ازشرّ پلیدی شما به آغوش غیبت پناه برده است.

من دلم می‌ریزد وقتی با شنیدن نامش می‌ایستم.
من او را در مقابلم احساس می‌کنم وقتی دست بر سرم می‌گذارم و می‌گویم: السلام علیک یا اباصالح المهدی

من دوستش دارم
من مردمم را دوست دارم که او را دوست دارند.
مردم ما معشوقی دارند که چهارده معشوق در امتداد نورش می‌درخشند.

مردم ما عاشقند

عاشق خدا
عاشق پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)
عاشق فاطمه (سلام الله علیها)
عاشق علی (علیه السلام)
حسن (علیه السلام)
حسین (علیه السلام)
سجاد (علیه السلام)
باقر (علیه السلام)
صادق (علیه السلام)
کاظم (علیه السلام)
رضا (علیه السلام)
جواد (علیه السلام)
هادی (علیه السلام)
حسن (علیه السلام)

اللهم عجّل لولیک الفرج


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 7:56 عصر روز سه شنبه 89 بهمن 26
برچسبها:

خواهرم بد جوری از درد بی تابی میکرد...
شب بود، زنگ زدم آژانس، رفتیم درمانگاه، شلوغ بود و همگی به نوبت...
معاینه دکتر، گرفتن داروها، تزریق سرم و ... نگاه به ساعتم انداختم! یازده و چهل پنج دقیقه!

سریع از درمانگاه بیرون زدیم و تاکسی دربست گرفتیم...
راننده تاکسی دویست متر مانده به منزل مان پایش را روی ترمز گذاشت...
"خانم ها شرمنده، اگه جلوتر برم باید تا اخر خیابون اصلی گاز بدم، از همینجا که دور برگردون هست میخوام برگردم"
با زبان بی زبانی گفت پیاده شوید.

بدجوری خیابان خلوت بود، جز چراغ تیرهای برق چراغ هیچ خانه ایی روشن نبود!

به راه مان ادامه می دادیم که صدای یک موتوری پشت سرمان آمد، جرأت نگاه کردن به عقب نداشتیم، قدم ها را تند تند برمی داشتیم، یک لحظه صدای موتور محو شد، نگاه کردیم دیدیم زیر نور یکی از چراغ های برق مقابل مان سبز شد.
جوان موتوری صورتش را بسته بود، گاز موتور را گرفت و حرکت کرد به سمت ما...

خواهرم با ترس سقلمه ایی به من زد و گفت:
ـ ای کاش از درد می مُردم این وقت شب نمی اومدیم بیرون!
ـ ماکه دیروقت بیرون نیومدیم ، سر شب بود، خب شلوغ بود طول کشید...
ـ خدا کنه متلک ش رو بندازه بره رد کارش...
ـ حالا شاید بنده خدا با ما کاری نداشته باشه...
ـ اگه یه آشنا ما رو ببینه میگن این دخترا اگه خراب نباشن تا این موقع شب بیرون از خونه نیستن!
ـ خب حالت بد بود رفتیم بیمارستان، خلاف شرع که نکردیم، پیش میاد خُ خُ خُ خُ

یک لحظه زبانم در کام ماند، موتوری در دو سه متری ما ترمز کرد، شالَش را از صورت برداشت و گفت:
"خوهرا نترسید، من از دور مراقبتون هستم تا برسید خونه"

نجوا................................................
حل کردن کردن معادله زیاد سخت نیست، فقط دو سمت دارد
ناموس تو=ناموس من
همین!


نویسنده : دختران طلبه ، ساعت 3:57 عصر روز جمعه 89 بهمن 8

<      1   2      
آخرین یادداشتها